نوشته شده در سه شنبه 12 آذر 1392
بازدید : 2734
نویسنده : فرهاد فیضی
نیمه شب ، آواره و بی حس حال / در سرم سودای عشقی بی زوال پرسه ای آغاز کردیم در خیال / دل به یاد آورد ایام وصال از جدایی یک دو سالی می گذشت / یک دو سال از عمر رفت و بر نگشت دل به یاد آورد اول بار را /خاطرات اولین دیدار را آن نظر بازی آن اسرار را / آن دو چشم مست آهو وار را همچو راضی ، مبهم و سر بسته بود / چون من از تکراره او هم خسته بود آمده هم اشیان شد با من او /هم نشین و هم زبان شد با من او خسته جان بودم که جان شد با من او /نا توان بودو توان شد با من او دامنش شد خوابگاه خستگی / این چنین آغاز شد دلبسگی وای از آن شب زنده داری تا سحر / وای از آن عمری که با او شد به سر مست او بودم زدنیا بی خبر / دم به دم این عشق میشد بیشتر آمدو با خلوتم دم ساز شد / گفتگو ها بین ما آغاز شد گفتمش در عشق پابرجاست دل / گر گشایی چشم دل زیباست دل گر تو زورق بان شوی دریاست / بی تو شام بیفرداست دل دل ز عشق روی تو حیران شده / در پی عشق تو سرگردان شده گفت، گفت در عشقت وفا دارم بدان / من تو را بس دوست می دارم بدان شوق وصلت را به سر دارم بدان / چون تویی مخموره خمارم بدان با تو شادی می شود غم هایه من / با تو زیبا می شود فردای من گفتمش عشقت به دل افزون شده / دل زجادویه رخت افزون شده جز تو هر یادی به دل مدفون شده / عالم از زیباییت مجنون شده بر لبم بگذاشت لب یعنی خموش / طعمه بوسه از سرم برد عقل و هوش در سرم جز عشق او سودا نبود / بهره کس جز او در این دل جا نبود دیده جز بر رویه او بینا نبود / همچو عشق من هیچ گل زیبا نبود خوبی او شهره آفاق بوود / در نجابت در نکوهی تاق بود روزگار اما وفا با ما نداشت / طاقت خوشبختی ما را نداشت پیش پایه عشق ما سنگی گذاشت / بی گمان از مرگ ما پروا نداشت آخره این قصه هجران بود و بس / حسرت و رنج فراوان بود و بس یاره ما را از جدایی غم نبود / در غمش مجنون و عاشق کم نبود بر سر پیمان خود محکم نبود /سهمه من از عشق جز ماتم نبود با منه دیوانه پیمان ساده بست / ساده ام آن اهد و پیمان را شکست بی خبر پیمان یاری را گسست / این خبر ناگاه پشتم را شکست آن کبوتر عاقبت از بند رست / رفت و با دلدار دیگر عهد بست باکه گویم اوکه هم خون من است / خصمه جان و تشنه خونه من است
بخته بد وین وصل او قسمت نشد / این گدا مشمول آن رحمت نشد آن طلا حاصل به این قیمت نشد عاشقان را خوش دلی تقدیر نیست / با چنین تقدیر بد ، تدبیر نیست از غمش با دود و دم هم دم شدم / باده نوش غصه ی او من شدم مستو مخمور و خراب از غم شدم / زره زره آب گشتم کم شدم آخر آتش زد دل دیوانه را / سوخت بی پروا پر پروانه را عشق من از من گذشتی ، خوش گذر / بعد از این حتی تو اسمم را نبر خاطراتم را تو بیرون کن ز سر / دیشب از کف رفت فردا را نگر آخر این یک بار از من بشنو پند / بر منو بر روزگارم دل مبند عاشقی را دیر فهمیدی چه سود / عشقه دیرین گسسته تار و پود گر چه آبه رفته باز آید به رود / ماهیه بیچاره اما مرده بود بعد از این هم آشیانت هر که هست / باش با او یاده تو مارا بس است
:: موضوعات مرتبط:
داستان و مطالب احساسی و عشقی و غمگین ,
,
:: برچسبها:
متن دکلمه غمگین شکلات از مازیار مقدم،متن غمگین،متن دکلمه،متن اهنگ ،متن دکلمه احساسی ,